ناشر: انتشارات مون
نویسنده: شاهزاده هری
مترجم: صدرا صمدی دزفولی
شابک: 9786225914453
2٬790٬000 ریال
«شایعهها همیشه دهانبهدهان میچرخند.
امروز هم مثل قدیم مردم دربارهٔ ساکنان نگونبخت بالمورال پچپچ میکنند؛ مثلاً ملکه ویکتوریا. او سرخورده از سوگی شدید، خود را در قلعهٔ بالمورال محبوس کرده بود و قسم خورده بود که هرگز بیرون نیاید. و البته نخستوزیر اسبق اسبق اسبق هم این مکان را «فراواقعی» و «شدیداً عجیبوغریب» نامیده بود.
البته من این داستانها را مدتها بعد شنیدم. شاید هم شنیده بودم ولی در خاطرم نمانده بود. برای من بالمورال همیشه بهشت بود. مرزی میان جهان دیزنی و بیشهزار مقدس دروئیدها. من همیشه درگیر ماهیگیری، تیراندازی و بالا و پایین دویدن از «تپه» بودم و چندان چیزی دربارهٔ فنگشویی این قلعهٔ قدیمی نمیفهمیدم.
منظورم این است که من آنجا خوشحال بودم.
در واقع میشود گفت که شادترین روز زندگیام یک روز طلایی تابستانی در ۳۰ اوت ۱۹۹۷ در بالمورال بوده است.
یک هفته بود که در قلعه بودیم. قرار بود یک هفتهٔ دیگر هم آنجا بمانیم. مثل سال قبل و مثل سال پیش از آن. بالمورال در ارتفاعات اسکاتلند در گذر از اوج تابستان به اوایل پاییز، در یک مقطع دوهفتهای، فصل مخصوص خودش را داشت.
مادربزرگ هم آنجا بود، مثل همیشه. او معمولاً تابستانها را در بالمورال سپری میکرد. و پدربزرگ. و ویلی. و پدر. تمام خانواده، بهاستثنای مادرم، چون دیگر عضوی از خانواده نبود. او یا از اینجا فرار کرده بود یا بیرون انداخته شده بود؛ بستگی داشت از چهکسی سؤال کنید، من هیچوقت از هیچکس سؤال نکردم. بههرحال او جای دیگری بود. یکی میگفت در یونان. دیگری میگفت که نه، در ساردینیا. یکی دیگر هم به حرف میآمد که نه، نه، مادرت در پاریس است! شاید خودِ مامان صبح همان روز که برای احوالپرسی زنگ زده بود این را گفته بود. افسوس، خاطرات هم مثل میلیونها چیز دیگر در پس دیوار ذهنی بلندی قرار گرفتهاند. چه احساس وحشتناک و آزاردهندهای است که بدانی آنطرف دیوار، تنها چند سانت آنطرفتر چه خبرهاست، اما این دیوار همیشه بسیار بلند و بسیار عریض است. بسیار عظیم.
تقریباً شبیه برجکهای بالمورال.
مادر هرجا که بود، میدانستم که همراه دوست تازهاش است. این کلمهای بود که همه به کار میبردند. نه دوستپسر، نه معشوق. دوست. به نظرم او انسان خوبی بود. ویلی و من تازه او را دیده بودیم. در واقع هفتهها قبل وقتی مادر اولین بار او را در سنتروپه ملاقات کرد، ما هم آنجا بودیم. تنها خودمان سه نفر در ویلای نجیبزادهای سالخورده اقامت داشتیم و اوقات خوشی را سپری میکردیم. همیشه هروقت مامان و ویلی و من باهم بودیم، روزهایمان پر از خنده و سوارکاری بود؛ در تعطیلات هم بیشتر از همیشه. همهچیزِ آن سفر به سنتروپه بهشتی بود. هوا عالی، غذا لذیذ و مادر خندان بود.
بهتر از همه اینکه جتاِسکی هم بود.
مال چهکسی بودند؟ نمیدانم. اما کاملاً به خاطر دارم که ویلی و من آنها را تا عمیقترین قسمتهای کانال میراندیم، منتظر رسیدن کشتیهای بزرگ میماندیم و بعد دور میزدیم. امواج بزرگ این کشتیها را پلکانی برای اوج گرفتن روی هوا میکردیم. واقعاً نمیدانم چطور جان سالم به در بردیم.
آیا اولین بار بعد از بازگشت از این ماجراجویی با جتاِسکی بود که دوست مامان را دیدیم؟ نه، احتمالاً درست قبلش بود. سلام، شما باید هری باشی. موهایی پرکلاغی، برنزه، لبخندی مرواریدی. حالتون چطوره؟ اسم من چنین و چنانه. او با ما گپ زد و مامان را هم به حرف گرفت. بهخصوص مامان را. دقیقاً مامان را. از چشمهایش عشق فوران میکرد.
شکی نیست که او پررو بود. اما همانطور که گفتم، خوب بود. هدیهای به مامان داد؛ یک دستبند الماس. به نظر میرسید که مامان خوشش آمده. خیلی وقتها آن دستبند را دست میکرد. اما بعدها خاطرهٔ ملاقات آن مرد در ذهنم محو شد.
به ویلی گفتم مهم این است که مامان خوشحال باشد، او هم گفت که همین احساس را دارد.»
شابک: | 9786225914453 |
دسته بندی: | عمومی |
موضوع اصلی: | داستان نویسی |
موضوع فرعی: | زندگینامه و خاطرات |
نوبت چاپ: | 1 |
وزن: | 491 گرم |
سال انتشار: | 1402 |
نگارش: | تألیف |
زبان: | فارسی |
قطع: | رقعی |
نوع جلد: | شومیز |
تعداد صفحه: | 528 |
پیشنهاد ما